یکی از خصلتهای آدمی فراموشکاری است. وقتی به داشتن چیزی عادت کند، انگار دیگر آن را نمیبیند. خیالش راحت است که همیشه هست. مثل هوا. هیچکس نگران این نیست؛ اگر لحظهای بعد دیگر هوایی نباشد که بخواهد نفس بکشد چه میشود. وقتی هوا را به یاد میآورد، که کسی یا چیزی راه نفسش را ببندد. تازه به خاطر میآورد که چقدر هوا لازم است!.. نهایت سعیش را میکند که راهی برای بلعیدن هوا پیدا کند. بعد از مدتی هم که به روند عادی زندگی برگشت، همچنان در ورطهی عادت خود فرو میرود. اگر خیلی بامعرفت باشد، هرازگاهی معترف میشود که «هر نفسی که فرو می رود ممدّ حیاتست و چون بر می آید مفرّح ذات». اگر هم جزو دسته قلیل بندگان شکور باشد، پی میبرد که «در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب».
همهی اینها فقط برای یک نعمت تنفس است؛ روایت نعمات دیگر بماند…
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچکس…
شاید این تنها برای انسان نباشد. ماهیها تمام حیات خود را در آب میگذرانند. چنان لبهای خود را باز و بسته میکنند که گویی به دنبال آب میگردند! غافل از اینکه تماما در دل آباند! «ماهی چو از آب اوفتد، قیمت بداند آب را…»
این روزها که از عاداتمان نهی شدهایم، تازه به وجود بعضی چیزها پی بردیم و ماهیت نعمت بودنشان به چشممان آمد. این حرفها را در این روزها زیاد گفتهایم و شنیدهایم… اما منع بعضی نعمتها، دل را مچاله میکند.
در همین رابطه بخوانید:
فراق اربعین، صدسال به سن هرکداممان اضافه کرد… زیارت، داشت عادتمان میشد. بعضیهامان دم محرم و صفر بی بروبرگرد جایی جمع میشدیم: «برویم مشهد، برات کربلا و اربعینمان را بگیریم…». کسی شک نمیکرد به این که اگر آقا برات ندهد… اگر کربلا بسته شود و… چه رسد به اینکه یکی از این «اگر»ها بنشیند پشت جمله «مشهد از ما گرفته شود؟؟؟»
پنجره فولاد رضا برات کربلا میده
امام رضا، آقاجان، این روزها شدهایم مثل کسی که راه نفسش را بستهاند. مشهد شما، حکم هوا دارد برای ما. برای ما ایرانیها. مشهد شما کربلای ماست. نجف و کاظمین و سامرای ماست. مدینهی ماست. اصلا دنیای ماست آقا.
دلمان لک زده برای گم شدن در شلوغی رواقها. لک زده برای یک سوال از خادمانت که «بست شیخ طوسی کدام طرف است؟» برای دانه خریدن و نذر برای کبوترهایت. دلمان پر میزند برای خنکی لیوانهای سقاخانهها. زل زدن به پنجره فولاد و زمزمهی «پنجره فولاد رضا برات کربلا میده.» ما هرچند سالمان هم باشد از شنیدن صدای نقارهخانهات ذوق میکنیم! هروقت از کنار حوضهای پر از آب رد میشویم هوس میکنیم دستمان را در آب فرو کنیم. ما هر چهقدر هم بزرگ شویم، بچههای شماییم…
به حکم آن که علیک الرَّفیق، ثُم الطَّریق / دلم بدون رضا کربلا نمیخواهد…
دوماه مهمان روضههای «یابن الشَّبیب…» شما بودیم. حالا ماه صفر دارد ساعات پایانیاش را طی میکند. دوریم از کربلا. دوریم از مشهد. نشد امسال پیغامرسان شما شویم و از جانب شما روبروی حرم جدتان سر خم کنیم و سلام دهیم. یاد شما رفیق و همراهمان بود که راهی میشدیم. به گفتهی جدتان که فرمود: «الرَّفیق، ثُم الطَّریق». پا که به خاک عراق میگذاشتیم، دلمان برای شما تنگ میشد. به کربلا که میرسیدیم زمزمه میکردیم: «من از امام رضا کربلا طلب کردم… و اینک از تو طلب میکنم خراسان را». حکایت غریبی داشت این اربعینها!…
امروز اما کبوتر دل راهی مشهد کردهایم؛ تا به دور گنبد طلا بچرخد و روی بام خانهتان بنشیند. از آب و دانه حضرتی بخورد و بر سنگهای کف صحنها قدم بگذارد. مثل همیشه آغوشت باز است ایهاالرئوف… ما در شهرهای خودمان هستیم؛ اما گوشهایمان مدام نوایی را میشنود:
ای صفای قلب زارم هرچه دارم از تو دارم…