در همین رابطه بخوانید:
شب آخر که در خُنَکی تا دیروقت راه میرفتیم، داخل موکبها جایی پیدا نشد و خواب در حیاط و زیر آسمان نصیبمان شد. با صدای بلندِ نوحهای چشمانم باز شد: شب قدرم اباالفضله چراغِ نورِ قبرم اباالفضله…
چقدر شنیدنی بود! ولی سریع قطع شد. دیگر خواب حریف دلم نشد. به سمت وضوخانه رفتم. صدای اذان که در محوطه پیچید، بقیه هم بیدار شدند و سپیده نزده، راه افتادیم. در طول مسیر با اینکه خیلی مراقب بودیم، دو بار همدیگر را به اندازه چند دقیقهای گم کردیم! که البته در آن جمعیتِ قفل شده دور از ذهن نبود. باتوجه به اینکه تماس صوتی یا اینترنتی هم برایمان ممکن نبود، حسابی ترسیده بودیم. البته بعد از بار اول، شماره بعضی عمودهای رُند را برای خودمان نشانه قرار دادیم.
لحظه وصال
بالاخره بعد از ۴ روز پیادهروی به کربلا رسیدیم. حرم یار، قبله عاشقان … ورودی شهر جای سوزن انداختن نبود. از دور حرم حضرت ماه را دیدیم. السلام علیک یا عباس ابن علی…
همه نگاهها به سوی آن نور طلایی معطوف بود. کمی جلوتر در وسط خیابان، مردی عراقی، بلند بلند زیارتنامه میخواند و زائرانِ تازه از راه رسیده، دست به سینه تکرار میکردند. عدهای نوحه یا شعری را زمزمه میکردند، گروهی دیگر ترکیبی از اشک و شوق را با خود به حرم میبردند. انگار شهر تعطیل بود و مردمِ حاضر در شهر، جز زیارت یا خدمت به زائران کار دیگری نداشتند. وای خدای من چقدر حیف که هر سال در چنین شبهایی از درک این فضاها محروم بودم و شکر برای این لحظات…
حدود ساعت ۹شب بود دلمان پر میکشید برای بینالحرمین ولی پای رفتن نبود. احساس میکردم تاولهای پاهایم بزرگ و کفشهایم تنگ شدهاند. باید اول جایی را برای گذاشتن بارو بندیلمان پیدا میکردیم و خستگیمان را از تن به در میشد. موکبهایی که در آن خیابان دیدیم، جای خالی نداشتند. به زحمت خودمان را گوشهای از یک موکب شلوغ و بدون امکانات جا دادیم و شب راصبح کردیم. برای خوردن صبحانه به خیابان رفتیم سپس راه حرم را در پیش گرفتیم. کوچههای اطراف حرم قفل بودند. شگفتزده به مردم نگاه میکردیم. در بین ازدحام حرکتمان بسیار کند بود. اول، مقابل حرم سقا رسیدیم.
سلام قبله عاشقان
ورودی حرم غلغله بود. شنیده بودم در این ایام فقط آقایان اجازه ورود دارند. از نزدیکترین جایی که میشد ایستاد، زیارتنامه خواندیم و حاجتهایمان را به بابالحوائج سپردیم. اولین بار بود که در بهشت قدم میگذاشتم. چشمانم به گنبد حرم امام حسین افتاد. سلام قبله عاشقان ، سلام پناه عالمیان، سلام اربابم… هیاهوی جمعیت نمیگذاشت حرم را خوب ببینم…
کولهها و وسایل مَردُم در دو طرف بینالحرمین، روی سکوها و نردهها و هر گوشه و کنار، تاچشم کار میکرد وجود داشتند. به این فکر میکردم که صاحب هر کدامشان چطور میخواهد وسیله خود را پیدا کند. در این شرایط اگر کسی یا چیزی مفقود شود مکافات است.
بالاخره با مشقت زیاد وارد حرم شدیم. از پلهها آرام آرام پایین رفتیم. اولین چیزی که توجهم را جلب کرد نور قرمز رنگی بود که انگار در فضای حرم پاشیده شده بود. چرا که حسین تنها کشتهای است که امتقام خونش گرفته نشده و خونخواهش خداست.
جمعیت غوغا میکرد. همهمهی زیادی شنیده میشد. عدهای در صف ایستاده بودند تا به همراه موج زائران، در زیر قبه با حضرت خورشید درددل بگویند. عدهای هم در گوشهای دعا و زیارتنامه میخوانند. ما هم دلی سبک کرده و به موکب بازگشتیم و به جای دیگری نقل مکان کردیم که فضای بیشتری داشت.
روز موعود
فردای آن روز، اربعین بود. برای بار دوم به قصد زیارت به سمت حرم حرکت کردیم.
در وسط بینالحرمین، مسیری برای عبور هیئتها و دستههای عزاداری که از کشورهای مختلف آمده بودند، مشخص شده بود که با شور و سینهزنی وارد حرم میشدند و از درب دیگری بیرون میرفتند و مردم در دو طرف، به تماشا و عزاداری میپرداختند.
دسته اُسرا یعنی کودکانی با سرو صورت خاکی و لباسهای کهنه و پاره با نگاههای معصوم و مظلوم که از مقابل دیدهها میگذشت، ولولهای برپا شد. روضه مجسم بود، پاهایم سست شدند، احساس خفگی میکردم. حال کسی را داشتم که در خواب میخواهد فریاد بزند ولی نمیتواند. غم سنگینی بر فضا حاکم بود. خیلیها با صدای بلند گریه میکردند.
یک لحظه از قبله عاشقان به تاریخ سفر کردم؛ به روز دهم محرم سال ۶۱هجری قمری… اگر من در آن روز و روزگار بودم چه میکردم؟ به ندای امامم لبیک میگفتم؟
اگر نه که وای به حالم؛ اگر آری بسم الله… حسین زمان خیلی وقت است که منتظر است.
اللهم اجعلنی من انصاره و اعوانه…