هنوز هیچ خبری از کربلا و پیادهروی اربعین نبود. ظهر آخرین روزی که امیدم ناامید شده بود و یقین داشتم اسمم در قرعهکشی اربعین درنیامده با دلی شکسته سوار خط واحد به سمت خانه میآمدم. صندلی جلو نشسته بودم و غرق در افکارم بودم. به طور اتفاقی چند پسر جوان روبروی من در قسمت مردانه، با شور و اشتیاق خاصی مشغول صحبت بودند. قصد شنود نداشتم اما بقدری بلند حرف میزدند که صدایشان واضح شنیده میشد! لابلای حرفهایشان شنیدم که از تاریخ ۴ آذر و سفر و مرز مهران حرف میزدند.
واضح بود داشتند از مهیا شدن برای سفر اربعین میگفتند.
تصور کنید حال خراب من را، که با شنیدن حرفهایشان به چه جهنمی تبدیل شد! دل که شکسته بود؛ حالا فوران آتشفشانی شد که شرارههای آتشش تا بینهایت زبانه میکشید. حتی اجازه نمیداد که تا رسیدن به خانه صبر کند و بعد از دریچه چشمها سرازیر شود.
همانجا بیمقدمه اشکهایم سرازیر شد. آتشفشان دلم میخواست صدایی که در اعماق وجودش خفقان گرفته را همراه شرارههای آتش فریاد بزند. اما اجازه ندادم. به زور سعی کردم ظاهرم را حفظ کنم و از واحد پیاده شوم. به طرف خانه رفتم و به محض ورود یک سلام منگی کردم و بدون دیدار چهره به چهره با خانواده یک راست رفتم طبقه بالا.
لحظه انفجار!
رسیدن به اتاقم همان و انفجار نهایی آتشفشان همان! هرچه تا چند لحظه پیش کنترلش کرده بودم این بار از هفت دولت آزادش کردم تا هرچه دارد بیرون بریزد.
صادقانه غبطه میخوردم به موقعیت و امکاناتی که پسرها برای پیادهروی دارند و من ندارم. میدیدم که آنها اراده میکنند و لب مرز میروند ولی من باید از هفتخان بگذرم و آخرش آیا بشود آیا نشود…
دلم بدجور میسوخت اما شاکی نبود. راضی بود به اراده حق.
در همین رابطه بخوانید:
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد…
غلام باوفا
در همین اوضاع و احوال یاد حرف دوستم افتادم که یک بار میگفت اگر حاجت داری نذر غلام سیاه باوفا امام حسین، «جون»، بکن. حتما حاجت میگیری. همان لحظه نیت کردم و گفتم اگر امسال اربعینی شدم، حتما بین راه به نیت این غلام باوفا آبمیوه پخش میکنم.
صدایی را میشنوم که میگوید: چکار میکنی!! تخممرغها سوخت!
برمیگردم؛ بیدرنگ زیر گاز را خاموش میکنم. سعی میکنم از حال و هوای افکارم جدا شوم. ظرف تخممرغ را بر مىدارم و مینشینم سر سفره. تکهای نان و بسم الله…
فراموش میکنم افکار لحظات پیش را…
لقمه اول را که برمیدارم تلفن زنگ میخورد.
هنوز یک قاشق هم از نیمرو جدا نکردم. (با من که کاری ندارند!)
بیخیال لقمه اول میشوم و میروم سمت تلفن.
بله؟
_سلام. خانم فلانى؟
_سلام. بله بفرمایید؟!
چندین بار تماس گرفتم این آخرین بار بود. اگر جواب نمیدادید…
_ببخشید مشکلی پیش اومده؟!
_موسوی هستم, از بخش تبلیغات تماس میگیرم!
(تازه متوجه میشوم خانم موسوی تماس گرفته! مسئول ثبتنام متقاضیان پیادهروی اربعین)
تعجب میکنم! دلم، نمیخواهد امید و آرزوی واهی به خودش بدهد! از طرف دیگر بدجور میخواهد برای چند لحظه هم که شده گول خودش را بخورد!
با تعجب و اشتیاق ادامه میدهم:
_اتفاقی افتاده؟
_ترم چند هستی؟
بسم الله!
_ترم ۶
_خیلی خوبه خیالم راحت شد!
باخودم نجوا می کنم: آخه چرا؟
ادامه میدهد:
خیلى زود پاسپورت، ٣ تا عکس, ١۵٠ تومان پول بیار تبلیغات! امضاى ولی هم لازمه!
زمان متوقف میشود. کلمات معنایى ندارند. واژهها دربه در دنبال مفهوم میگردند؛ اما پیدا نمیکنند.
زمین و زمان یکی میشود. گویا همه جا پر از خلاء شده است!
با زور و تلاش مضاعف چرخ دندههای زمان را به سمت جلو هل میدهم تا از توقف خارج شود. برمیگردم به حالت قبل.
گیج و گنگ و مات و مبهوت… به هر زحمتی هست مکالمه را تا پایان ادامه میدهم. اما از کجا واژههایش را پیدا میکنم؟ خودم هم نمیدانم!
نه سر را از پا میشناسم نه پا را از سر!
نمیفهمم با پا میروم یا با سر؟!
این سر چادر است تا تهش؟!
این پاسپورت است یا شناسنامه؟!
این عکس من است یا بابا؟!